رمان سمفونی مرگ(2)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


بی توجه به سوالم،همونطور که شونه هام توی دستاش بود من و مثل بید لرزوند:-چرا دروغ گفتی پونیکا؟چرا؟چرای آخرش کمی اوج گرفت.گیج و منگ نگاهش کردم:-منظورت چیه سامان؟-چرا گفتی بابای بچت کیانه؟هان؟اینبار دست هام رو آزاد کرد...با درماندگی به میز تحریرم تکیه داد.چند قدمی به سمتش رفتم:-دقیقا چی و میخوای بدونی ؟




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب